روال
زینت سادات قاضی
روال شدن هر چیزی خوب است یا بد!؟ کسی چه میداند؟ مثلاً هر روز که از خواب ناز بیدار شوی و ببینی صبحانه روی میز چیده شده است. اما حالا ورق برگردد و هر روز خروسخوان بیدار شوی، خودت مجبور باشی بروی نان بخری و برگردی به خانه، آن هم از پلهها. کتری بگذاری روی اجاق، نفر به نفر بیدار کنی اهل خانه را، دست آخر با جماعتی غرولندکن، بی سلام و پرمدعا روبرو شوی. هر دو روال است، اما چه فرق دارد روال با روال.
همین آسانسور ساختمان پنج طبقهای ما که دو سال است در آن صاحب خانه شدهایم، امروز باز هم خراب شده، این هم روال است.
اوایل تا میفهمیدم آسانسور خراب است، قلبم به شماره میافتاد و نگران وضعیت رویا میشدم. در خانهی قبلی از آسانسور خبری نبود، از پلهها مثل فشنگ بالا و پایین میرفتیم.
در نوبت اول شیمی درمانی رویا، وقتی هنوز طبقه اول را طی نکرده از ضعف تمام بدنش به لرزه درآمد و اشکهایش به صورت زردش زنجیره زد، فهمیدم پله برایش سم است. هرچند سم اصلی در بدنش بود، پله را میشد حل کرد اما سرطانش را…
این شد که به دنبال خانهای آسانسوردار گشتم تا حداقل رویا از سم پله راحت شود. از آداب آسانسور و خراب شدن آن هم بیخبر بودم. نه پدرم آسانسور دیده بود نه مادرم.
ادارهای، پاساژی، خانه دوست و رفیقی سوار آسانسور شده بودم. اولین بار در ملاقات پدربزرگ رویا در بیمارستان سوار آسانسور شدم. بعد هم وقتی مادرم را برای عمل چشم در بیمارستان دیگری بستری کرده بودم.
صدای رویا میپیچد توی خاطرم:«مامان سفارش شیر و پنیر دادم… الان پیک میرسه جلوی در. دستمال کاغذی هم هست…»
لبتاپ را هل میدهم جلوتر روی کاغذها، عینکم را طاق باز رها میکنم روی میز تا کمی بدون من نبیند… باید پنج طبقه را میرفتم و برگشتم.
رویا از یک سوپرمارکت شیر، پنیر و دستمال کاغذی خرید کرده بود، جدا از هم سفارش داده بود. دو پیک جدا از هم آوردند. شانس من بود که هر دو پیک با هم دم در رسیدند، والا یا باید در سرمای پیلوت منتظر میماندم و یا دوباره پنج طبقه را رفت و آمد میکردم.
وسایل را گرفتم، سمت آسانسور رفتم. درش باز شد. ذوق کردم و سوار شدم. زدم چهار. در بسته شد، اما حرکت نکرد. حواسم سر جایش آمد که خراب است این الاکلنگ مدرن. زدم پارکینگ، گفت:«به پارکینگ خوش آمدید!»
فحشی نثار صدای گویا کردم و پیاده شدم و پلهها را بالا رفتم. به طبقه دوم نرسیده، نفسم بند آمد. هر طور بود خودم را کشاندم به طبقه چهارم و نفس نفس زنان افتادم داخل خانه. با همان نفس بریده بریده رویا را شستم و مستقیم پهن کردم روی بند رختی که پدرش تازه در ایوان بسته بود. تازه پدرش را هم مستفیض کردم.
– دختر…جان، میبینی… که یک …خط در میون … آسانسور … خرابه، چرا سفارش میدی، زانوهای من که پوکه…
دخترهی شیطان، با شنیدن فحشهای آبدار، جوابم را با خندههای ریسهای داد و دست آخر گفت:«ای وای مامان. ببخشید. دیگه تکرار نمیکنم.»
یاد چند باری افتادم که آسانسور خراب شده بود و من زمین و زمان را به هم دوختم و مدیر ساختمان را با تماسهای چندباره روانی کردم تا ترتیب تعمیر آسانسور را بدهد، اما این بار خودم دست بکار شدم و مستقیم زنگ زدم به سرویسکار آسانسور. امروز قرار بود فصل چهارم رمانم را تمام کنم، فصل قهر و آشتی زندایی. یک رمان پر از روال. تازه یادم افتاد لبتاپم را روشن ول کردم روی میز. به اتاقم برگشتم، دست بردم که آن را خاموش کنم. صفحه ورد بالا آمد، خواستم سیو کنم، عجله کردم، دیلیت شد… هر چه نوشته بودم رفت هوا. «ای رویا، ای آسانسور…» لجم گرفت، نشستم به تایپ دوباره.
اولین بار که روال کار دستم آمد، سر قهر و آشتی زندایی مهین بود. روال این بود، هر بار من آقام را از قهر رفتن زندایی با خبر میکردم، اصلاً در این زمینه من خبررسان آقام بودم. آقام همیشه برای هر چیزی میگفت:«روالش این نیست یا روالش اون است.»
دایی داوود هشت تا بچه داشت و زندایی سر هر بچه، اقلاً سه چهار باری برای کتکخوردنهایش از دایی، تند و تیز چادر گلدار آبیاش را سرش میانداخت و صورت سفیدش را پشت آن قایم میکرد. بیشتر به خاطر اینکه زیر چشماش را که تازه به قرمزی نشسته بود، بپوشاند. یاعلی از تو مددی میگفت و بچههای قد و نیمقد را که توی اتاق و حیاط و کوچه ولو بودند، ول میکرد و با گریه راهی خانه مادرش میشد.
آن روز هم با رفتن زندایی مهین از خانه و با آمدن آقام به خانه، بدو بدو به سمتاش دویدم و با صدایی بلند و پر از هراس و نگرانی جلوی آقام ایستادم. دستهای بزرگاش را از دو طرف گرفتم، سرم را بالا آوردم و در چشمهای قهوهای و درشت آقام زل زدم و گفتم:«آقا، باز هم زنداییم رفته قهر.»
آقام همیشه با شنیدن این جملهی تکراری از زبان من، قهقههی بلندی سر میداد، کلاه آجانیاش را روی سرش صاف میکرد، پا در کفشهای همیشه واکس زدهاش میزد و دست من را میگرفت که برویم پی زندایی تا او را به خانه برگردانیم.
راه افتادیم. در راهِ رفتن به خانهی مشدی سارا، مادر زندایی،آقام زیر لب با خودش حرف میزد، من هم میشنیدم.
– این مهین هم شده مهرهی هرز. یا دندانت را بکن زن، یا روالت را عوض کن.
کنجکاوانه همانطور که دست کوچکام در دستهای سبزهی آقام بود و او محکم دستم را فشار میداد، سرم را به طرف صورتاش کج کردم و پرسیدم:«آقا، روالت را عوض کن، یعنی چی؟»
آقام لبخندی به پهنای صورت بیریش و سبیلاش زد و جوابی نداد. این را میدانستم، زندایی فقط با آقام برمیگردد. از حرفهای ننه فهمیده بودم. همیشه میگفت:«هرچه باشد، سیدابراهیم داماد بزرگ فامیل است، آجان است. حرفش برو دارد. مهین رو حرف سیدِ خدا حرف نمیزند و برمیگردد.»
همه هم این را میدانستند و دیگر لازم نبود کسی از او بخواهد. هر بار با دانستن ماجرا، انگار وظیفه او باشد، مسیر خانهی ما تا خانهی مشهدی سارا را پیش میگرفت و میرفت. هر بار هم هیئت همراهش فقط من بودم. مثلاً دختر بزرگ مادرم بودم، اما با هفت سال سن چه کسی من را تحویل میگرفت! سمج وسرتق هم بودم که روال کارم شده بود تا پا به پای آقام که تند راه میرفت، روانه مجلس آشتیکنان زندایی مهین بشوم. با قدمهای تند آقام خیلی زود به در خانه مشهدی سارا رسیدیم.
در چوبیِ خانه، چرک و کهنه بود و باز میشد به حیاط کوچکی. بوی نفت از بشکهی سبزی که در گوشهی حیاط بود، به دماغ میخورد، بوی آن را دوست داشتم. تا آقام یالله بگوید، دماغم را از بوی نفت پر میکردم.
دوچرخهی بزرگ زهوار در رفتهای هم وسط حیاط ولو بود. زین آن از چند جا کنده شده و ابر زین از سوراخهای روکش سیاهش بیرون زده بود. چرخ ناصر برادر زندایی مهین بود. همیشه در حال ور رفتن با این چرخ بود، اما نمیدانستم چرا؟ اینبار زنجیرش درآمده بود. دوزانو نشسته و زنجیر چرخ را در کاسهی مسی قراضهی پر از گیریس فرو میکرد. یکبار هم داشت پنچری چرخاش را میگرفت. هر بار که برای برگرداندن زندایی میرفتیم، یک چرخ خراب با پسربچهای سیزده چهارده ساله، سفیدرو، لاغر و دراز وسط حیاط ولو بود. هیچ توجهی هم به آمدن و رفتن ما نداشت. انگار در عالم دیگری سیر میکرد. شاید این هم روال او بود.
مشهدی سارا، ننهی زندایی، لاغر و چروکیده بود و مثل زندایی زندایی سفیدرو. چشمهای سبز ریزی داشت که وسط چروکهای درشت سوسو میزد. هر بار که برای بردن زندایی میرفتیم، مشدی سارا برایمان توی سینی فلزی که عکس هایده وسط آن بود، دو استکان چای پاسبان دیده با یک قندان آبی کمرنگ پلاستیکی بدون در، میآورد.
همان سر پا، چادرش را روی صورتاش میکشید و میگفت:«آقاسید، قربان جدت برم. خدا پدرمادرت را بیامرزه. خیر ببینی آمدی دنبال مهین. سر جدت بسپار به داوود که دست روی دخترم بلند نکنه، این دختر گناه داره، پدر نداره. بیکسه. این برادرشم، خودت میدانی، گیج و وره.»
آقام سینی هایدهدار را از دستهای چروکیده و لاغر مشهدی سارا میگرفت و قندش را در چای کمرنگ فرو میبرد.
– مشدی سارا، تو غصه نخور. اینها زن و شوهرن. آشتی میکنن.
آقام حرف میزد و دل مشدی سارا گرم میشد. آرام آرام مینشست زمین و چادرش را میکشید روی زانوهای استخوانیاش. دوست داشتم حرف زدن آقام را. حرفهایش دل پیرزن را نرم میکرد.
روز آشتیکنان و برگشت زندایی هم برای خودش روال داشت. زندایی اما همیشه اول از خودش سرسختی نشان میداد. این بار هم سرسختی نشان داد. روسری را زیر گلویش کمی سفت کرد و با حرص گفت:«من دیگه نمیآم. چقدر کتک بخورم.»
آقام خندید:
– بچهجان، خودت هم تقصیر داری، قبول کن بلد نیستی زندگانی راه ببری. حالا عیب ندارد. این بار هم به خاطر ریش سفید من پاشو بریم. بچههات گناه دارن.»
با خودم فکر کردم:«آقام کدام ریش را مِگد. او که ریش ندارد تا سفید باشد.» با این فکر به صورت آقام زل زدم. هیچ وقت نداشت. همیشه ریش و سبیلاش را میتراشید.
زندایی به صورت ننهاش نگاهی انداخت. از پنجرهی اتاق کوچک خانهی مادرش به حیاط و بعد به کلهی بیموی برادرش خیره شد. شاید میدانست که مشدی سارا نمیتواند خرجش را بدهد. کسی چه میداند.
با همان نینیهای سبزش که مثل دو شیشه گرد و براق وسط کاسههای زلال چشمش بود، به من زل زد که داشتم چای را توی نعلبکی گل سرخی لب پر شده میریختم. همان موقع بود که پرسیدم چرا برادرش کچل کرده و مشدی سارا که فارسی را خوب نمیدانست و اسم من را به جای لعیا، صدا میزد: لایه! جوابم را داد و من فهمیدم به خاطر شپش کچل کرده است.
بینوا زندایی، بی هیچ اعتراضی چادر به سرش انداخت. دمپایی جلو بستهی قرمزش را که تازه از ممد پلاستیکفروش خریده بود، به پا کرد و بیآنکه در راه با ما حرفی بزند، دست من را گرفت و به خانه برگشتیم.
بعد از آوردن زندایی، همگی به اتاق ننه رفتیم. او برایمان چای ریخت. گیسهای یکدست سفیدش را تپاند زیر چارقد گل گلی سبز و قرمزش. دستی به دور دهانش کشید و از بازگشت عروساش، لبخندی بزرگ به پهنای صورتش زد که دندانهای طلایش دیده شد.
دست روی زانوی تپل و گوشتالویش کشید. آهی بلند سر داد و گفت:«مهین، ببم. خانهی شوهر، هفت خُم زهر است، هفت خم خون، ببم. جانَهَزن بایث زندگانی کند. با لباس سفید آمدی بایث با کفن در بیای بیرون. تو سادهای ببم. میخوای چَشم شوهرت دنبال زنهای دیگر نباشد، خودتا برای داوود خوشگل کن.»
ننه به اینجای نصحیت همیشگیاش که میرسید، دستهای بزرگ و سبزهاش را بالا میبرد و انگشتهایش را گرد میکرد، انگار سیبی در دست گرفته باشد.
– ببم. خدا رحمت کند ننه کلثوما. مادر شوهرم. همیشه من را نصحیت میکرد، میگفت خودتا برای مردت بساز. یک جور نباش. یک روز گیس بباف. یک روز شانه کن برشن دورت. یک روز حنا بزن به انگشتات.
ننه پای هر کدام از اعضا را وسط میکشید، با دست همان عضو را نشان میداد. من که عقلم نمیرسید. حرفهای ننه را نمیفهمیدم. شاید او هم مثل آقام منظورش این بود، زندایی باید روال زندگیاش را عوض کند.
آقام و من استکان کمر باریک چایمان را سر کشیدیم. ننه هم دیگر از نصیحت زندایی دست برداشت، از جیب جلیقهی سرمهای نخود و کشمشی وسط دستهای سیاه و چاله شدهام ریخت و خدا پدرمادرت را بیامرزدی به آقام گفت. به زندایی هم گفت:«الا پاشو برو، برای شوهرت شام درست کن. الانا بایث برسد.»
آقام از جا بلند شد و کلاهش را روی سرش گذاشت و در آستانه ایستاد. برگشت و رو به زندایی گفت:«بچهجان، ببین شوهرت چی مِخواد از تو، اون را انجام بده. روالت را عوض کن.»
این را که میگفت، منتظر جواب زندایی نمیماند و میرفت. جلسه همینجا ختم به خیر میشد و زندگی برمیگشت به روال عادی قبل از قهر زندایی مهین.
من هم که فاتح میدان بودم، تا مدتها برای خودم جولان میدادم. در بازی با بچههای دایی و برادر و خواهر خودم که همه در یک خانه زندگی میکردیم، بزرگی میکردم.
– لعیا! تو بگو کی اول برای قایم موشک بازی، بره چشم بذاره!
من هم تعیین تکلیف میکردم. کمکم این بزرگی کردنها شد روالم.
القصه! پای ثابت بساط آشتی، من وآقام بودیم. هر چه بود، این داستان روال شده بود.
صدای گوشی که بلند شد از صفحه لبتاپ ورد پریدم داخل اتاق:
– بله؟
– خانم عزیز، پایین دم پارکینگم، مگه آسانسور شما خراب نشده بود.»
– بله… بله … همین الان.
روال زندگی من هم این بود که نگران باشم. نگران خراب شدن آسانسور که شده مثل روال قهر و آشتی زندایی مهین، نگران رویا که تازه حالش خوب شده، نگران بهنام که صبح تا شب پشت ماشینش مینشست و گاز میداد و کلاچ پس میگرفت… به دَرَک که قلبم، بدنم را تحمل نمیکند و پاهایم مثل کودکیام استوار نیست… بالای سر سرویس کار آسانسور ایستادهام تا از تمام شدن کارش مطمئن شوم، اما میدانم بازهم باید مثل آقام که هر بار میرفت پی زندایی مهین، من هم باید بروم دنبال سرویس کار…
زینت سادات قاضی
نویسنده، داستان نویس
نوشتهای روان و صمیمی که گویا تجربه زیسته نویسنده است را خواندم و لذت بردم
سلام و نور.
بله قربان. حدس جنابعالی درست بود. تجربهی زیسته است. اسامی نیز غیرواقعی آورده شده. تنها اسم آقام، به احترام سرجایش ماند. سپاس از لطف نگاه حضرتعالی.